رو لسان الغيب را بنويس زود
تا بيايي گوهر درياي جود
اين ز تو ماند بدنيا يادگار
بردمد از خاکت اينجا گه بهار
از بهارت خرمي دل بود
گرچه مأوايش مکان گل بود
از لسان باغ دلت خرم شود
خرمي مردرد را مرهم شود
از لسان يابي ثواب آخرت
همرهي نيکو بود در آخرت
تو لسانم را نويس و ده بکس
تا شود همراه موتت آن نفس
تو لسانم را بکس اينجا بده
تا شود هر روز تو از روز به
فيض او عام است بر خلق جهان
اي پسر امروز از او فيضي رسان
هرکه از سر لسانم برخورد
گوي از اين ميدان سرگردان برد
هرکه از سر لسان آگاه شد
روز محشر روي او چون ماه شد
هرکه شد واقف ز اسرار دلم
اوبود در ديد معني کاملم
واقف دم باش زو غافل مشو
روز عطار اين نصيحت را شنو
دم نگهدار و زدم آگاه باش
واندران دم واقف الله باش
غير اين دم نيست در عالم دمي
گر ترا ايندم بود خوش همدمي
روح انسان از دلم دلدار ماست
تو نمي داني که ايندم از کجاست
دم شد ايندل تا دم از جانان زدم
طبل اين اسرار را پنهان زدم
آشکارا گفته ام سر لسان
هر چه ظاهر گشته از وي غيبدان
هر چه از غيب است گفتار دل است
سر بسر ديدار آثار دل است
گر تو از اسرار دل واقف شوي
اينجهانرا ميفروشي يک جوي
واقف اسرار شو ايمرد پاک
پيش از آنروزي که آئي زير خاک
واقف اسرار شو اي هوشمند
بعد از آن برگريه دنيا بخند
واقف اسرار شو از ديد خود
بگذر از گفت خود و تقليد خود
روز تقليد جهان برگرد تو
تا در اين ره کس نه بيند گردتو
هم بذکر دوست شو مشغول دوست
زانکه اين گفتار در معني نکوست
قلب خود را صاف اگر سازي ز غير
دل ببايد کندن از اين کهنه دير