غفلت از خود دور کن اي مرد دل
پاي بيرون کش از اين ميدان گل
ترک دنيا کن تو اينجا بيوفا
تا شود ظاهر ترا اسرارها
ترک دنياکن که ترکش رحمتست
دوستانرا اين نشان جنت است
ترک دنيا کن تو اي فرسوده عمر
ميدهد بربادت اين بيهوده عمر
ترک دنيا کن اگر مرد مني
صاف شو از درد در ديو دني
ترک دنيا گير و در زحمت مشو
وين نصيحت را زمن اينجا شنو
در نصيحت برده ام اينجا بسر
خوانده ام برتو بسي برخيز وشر
ليک واقف نيستي از گفت ما
خويش را برباد دادي چون گيا
سالها با تو بگفتم سر خويش
تا که کردي مرهم ايندرد ريش
از تو زخم و طعن و زحمت ديده ام
پس بسال غم بخون غلطيده ام
شکر حق دارم که چون تو نيستم
کز جفاي تو بصد غم زيستم
هست دنيا خاکدان پر ز غم
هر که ترکش کرد وارست ازالم
اصل کار آنست که تو ترکش کني
بهر خود از حوض کوثر جو کني
در جهان بهتر بدان زين برگ نيست
وآنکه ترکش کرد او را مرگ نيست
ترک دنيا کرد عطار و برست
همچو مردان در تک خلوت نشست
ترک دنياکرد عطار از خفاش
زآنکه ديده بود اينجا گه بلاش
ديدم و تحقيق کردم حالتش
زآنکه بودم در درون آتشش
اينزمان وارسته ام از سوزشش
همچو خم در عشق دارم جوششش
گشته ام ايندم خلاص از سوز او
دفع کردم تير جوشن دوز او
از جفاي سوزش و زاري خلاص
در وصال محرمان خاص خاص
شکر گويم حضرت جبار را
کو بمن داده است کنج غار را
شکر گويم هر دمي من صد هزار
جان بجانان کرده ام اينجا نثار
ياد ما کن چون بگيري اين لسان
تا شوي از جمله روحانيان
بعد من يادم کنند مردان غيب
زآنکه در باطن ندارم هيچ عيب
گر بظاهر ميروم از اينجهان
سوي باطن بنگرم چو نخود عيان
همزبانم با تمام غيبيان
گر هميخواهي که داني خوان لسان
در سخن همتا ندارم اي پسر
همچو من نامد بدنيا يک بشر
هيچ ميداني کيم در اين جهان
واز کجا گويم ترا اينداستان
مرتضي و مصطفي را بنده ام
با حسين مرتضي پيوسته ام
پي رو ايشان منم اندر يقين
از زمان اولين تا آخرين
همچو جد خويش با ايشان منم
داغدار حب ايشانست تنم