سخنان شيخ

شربتي بستان ز عطار اي پسر
کان بود اينجا شفاي درد سر
اندر اين بازار عطاران درآي
بوي عطرش بشنو و با خويش آي
بوي عطر از خويشتن بشنودمي
کان بود درد ترا خوش مرهمي
چون تواي عطار حکمت آن تست
داروي حکمت همه برجان تست
حکمتي داري درين عطار تو
زآن نمي گردي دمي بيمار تو
حکمتي داري ز حکم آن حکيم
نيست مثل تو حکيم مستقيم
تو شفائي در جهان بيمار را
چون مسيحا همدمي آن يار را
از دم سر مسيحا گويمت
وز عنايتهاي مولا گويمت
چون مسيح روح آمد در برم
خضر جانان داد اينجا ساغرم
ساغر شوقم پر است از شرب دوست
لاجرم مستي و فريادم از اوست
من در اينجا گه که خمم پرشراب
گر خوري از وي ترا باشد ثواب
بکدمي بنشين بپاي خم حکيم
تا به بيني اندرو سر قديم
هست در او شربت کوثر بسي
ميخورد دايم بر غمم با کسي
رو تو هم زين شربت عرفان بنوش
تا شوي از مستي عقبي بجوش
مست شو منصور وار ايمرد دين
زن اناالحق دوست را در خود ببين
ما بپاي دار معني رفته ايم
خويش را در پاي داري بسته ايم
لاف دانائي زده در اين جهان
نعره ياهو شنيده ز آسمان
رسته از گفت و شنودوعقل و علم
سرنهاده سوي خلوتگاه حلم
همچو منصور از درون خلوتم
آمده فرياد کين دم حضرتم
هستم ايندم همچو منصور زمان
چون صفي بگرفته چارم آسمان
ما از اين دار جهان برگشته ايم
رو بدارالملک عقبي کرده ايم
ما خبر از سر يار خود دهيم
وين چنين صوري بعالم در دهيم
جان بجانان وصل کرديم و برفت
حال مامانده بدنيا سر گذشت
ظاهر و باطن مرا يکسان شده
وآن فقيه کور دل حيران شده
آنفقيه کور دل را ديده نيست
گوش او سريقين نشنيدني است
آنفقيه کور دل حيران شده
چون ستمکاري که بي ايمان شده
او بدنيا داده عقل و فهم خويش
خاطر دانا دلانرا کرده ريش
از براي اين جهان جان ميکند
در چنين آلودگي جان ميدهد
اهل تقليدند اينجا راه گم
زآنکه کردند خويشتن در راه گم
بگذر از اين جاه و منصب اي فقيه
تا نباشي تو بشيطاني شبيه
علم شيطان بيحد و بيمر بود
زآن جحيم آنجاش سوزان تر بود
در چنين منصب برفتي از جهان
جان زبهر او بدادي رايگان
نيست اينحالت در ايندنيا نکو
هرکه رفته در هوايش واي او
واي برآنان که جور ما روا
داشتند اينجا نه باشرم از خدا
واي برآنان که اينجا رفته اند
با عزازيل لعين پيوسته اند
واي برآنان که جان داده در اين
وين زمان باشند در زير زمين
واي برآنان که جانشان دربلاست
روز اولشان در ايندنيا فناست
در فناشان آن بقا حاصل نشد
از چنين رفته يکي واصل نشد
بشنو از من پند و حال خويش بين
در جهان ميباش اول پيش بين
پيش بين شونه نظر کن در پست
زآنکند وامانده در اينعالم بست
پيش بين شو دوست تايابي نگار
زآنکه ناديده بسي مانده است زار
پيش بين آخر ندارد آه و درد
نه درينعالم غمي بيهوده خورد
غم ندارد ذره در اين جهان
چون بشادي نيست اورا اين مکان
او ز شادي و غم دنيا برست
چون نبوده در جهان او بت پرست
بت پرستيدن نه کار عاشقان است
وصلت دنيا نه وصل و اصلانست
پاي در دنيا نهادند و برفت
فارغند از سوزش اين نارتفت
فارغند از سوزش اين در جهان
رانده از خود سهم را همچون کمان
فارغند از کفر و از ايمان و قيد
باز رسته از فغان بکروزيد
باز رسته از همه درماندگي
يافتند فيض حيات و زندگي
يافته سلطان خود را همزبان
باز رسته از مکين و از مکان
با ملايک وصل کرده خويش را
مرهمي گشته دل درويش را