پند سالک طريقت

اي شده سرگشته راه دراز
راه کوتاهست اگر داري نياز
راه کوتاهست مرد راه نه
کس ز کوتاهي او آگاه نه
چند بنمايم ترا راه يقين
گرنه کور اي پسر اينره بين
ره بکوري رفته در اينجهان
تا ابد در جهل ماندستي بدان
جهل را تو حشمت خود کرده
نه زجهل اينجهان برخورده
جهل درد بي دواي دل بود
همره شيطان درين منزل بود
بگذر از جهل و بعقلش کار کن
خويشتن را واصل دلدار کن
اينجهان چون تو بسي زاينده است
استخوانش بعد از آن خاينده است
من از او بسيار ديدستم جفا
او ندارد با کسي اينجا وفا
اوسر ببريده دارد در بغل
با چنان سربازيي دارد دغل
تو مکن بر اينچنين جا اعتماد
ترک کن بهر خدا اين اعتقاد
يک پر کاهي نيرزد اينجهان
اين يقينست و در اينجا نه گمان
تو گمان بردار تا يابي يقين
ليک يابي بينش عين اليقين
اين لسانم سر مردان خداست
در طريقت پيشوا و مقتداست
اين لسانم بينش عين اليقين است
زبده اسرار سر م آء وطين است
در لسانم فهم اسرار دل است
غيب اورا همنشين چون مقبل است
از لسانم بشنو اسرار کهن
باتو ميگويم در اينجا فهم کن
تو چرا چشم عنايت بسته
در ره معني زبانت بسته
تا نمايد سوي خويشت جاي تو
اينچنين بسته ز هم بگشاي تو
چشم بگشا لمعه ديدار بين
هم ز خود برخيز و در خود يار بين
يار با تو همنشين در يک قباست
گاه در سوي فنا گه در بقاست
يار سلطانيست بروي حکم نيست
هست جمله مي کنند اينجاي نيست
روز هستي بگذر اينجا نيست شو
تا بيايي اندر اينجا جان نو
در فنا مردان حق جان باختند
تا خداي خويش را بشناختند
در فنا سرباز تا جانت دهند
منزل موسي عمرانت دهند
درفنا عطار جان در باخته
تا عيان غيب خود را يافته
در فنا ديدار جانان ديده ام
زانهمه اهل جهانرا ديده ايم
ديده بينش گشا در عين من
تا به بيني صدهزاران شين من
شين و غوغاي من است در اينجهان
ظاهر است اين شين غوغاي لسان
در لسان الغيب گفتار حقم
ثاني منصور بردار حقم
از لسان ما شنو سر يقين
بيشتر زانکه درآئي در زمين
در لسان ما در بحر وي است
گوشوار حاتمان و چون کي است
بشنو اين گفتار جانرا تازه کن
ليک فکر خويش را اندازه کن
بشنو از من پند جانرا بند کن
وين لسانرا با دلت پيوند کن
اي پسر گفتار درويشان شنو
در شريعت باش با ايشان گرو
اهل حق با حق کند پيوند خويش
بگسلاند رشته هاي بند خويش
با خداي خويشتن خلوت کند
روبخرماي بر رحمت کند
باخداي خويش باش ايخودپرست
گرنه از باده دنيا تو مست
هر که مست باده دنيا بود
پيش عاشق مرو را کي جا بود
مست دنيا دين خود بفروخته
خرقه کفرشياطين دوخته
مست دنيا هوشيار گور شد
چشم ظاهر بينش اينجا کور شد
ظاهر و باطن ندارد مست جاه
غير لاحول ولا از وي مخواه
اوبه لاحول وولا جان داده است
تن بزير خاکدان بنهاده است
او بلاحول ولا خورده جهان
اينزمان در لا شده لالش زبان