در بيوفائي دنيا

اينجهان دارد هزاران قرن ياد
تخت شاهانرا بسي داده بباد
ميهمان در اينجهان پر گشته است
برسر خاک کسان بنوشته است
نيست اورا باک از مردم کشي
در خوشي خويش دارد ناخوشي
نيست اورا باک از مهمان خود
گرچه بنهاده است اينجا خوان خود
او ندارد ذره پرواي کس
اين ندا در کاروان داده جرس
خون مهمان خورده و پرواش نيست
اندراين جنگي چنين پرواش نيست
او بود دزد و بگيرد کاروان
چون جرس بردارد او نا گه فغان
هرکه خورده لقمه از احسان او
در عوض داده است اينجا جان او
با چنين کس چون نشنيد کس بدير
بگذرد از او درين وادي بدير
از چنين فرهاد کش دوري گزين
تا بحور انجهان گردي قرين
باز ره از قيد اين دنيا دمي
کاندرين دنيا تو نقد آدمي
هم نشيني کن تو با وارستگان
بگذر از باغ نو نورستگان
خلق را آگاهي درگاه نيست
در بهشت جاودانشان راه نيست
خلق چون از صحبت شه مانده اند
لاجرم از بارگاهش مانده اند
خلق عالم نيستند قابل بدان
لعل ميباشد ولي درکان کان
روگريز از صحبت جاهل دمي
يکدمي بنشين به پيش محرمي
صحبت اهل جهانت گيج کرد
زار ماندستي الا ايهيچ مرد
صحبت اهل جهانت خوار کرد
واندرين عالم ترا مردار کرد
با خلايق همنشيني کم کني
ورنشيني گريه و ماتم کني
اينجهان دارد بسي ماتم زده
خان و مان جمله را برهم زده
اين جهان بسيار دارد مکروشيد
بهر تو برتن کمر بسته بکيد
گر تو مردي از جهان پرهيز کن
بهر قتلش تيغ تقوي تيز کن
گو تو مرد او نه بگريز از او
روز و شب ميباش در پرهيز ازاو
عاقبت در خاکت اندازد بجور
اونه مسلم ميگذارد هم نه گور
هر چه جاندار است قربان ويست
حکم عزرائيل فرمان ويست
واصلان چون گوي از اين ميدان برند
جان فداي صاحب اين جان کنند
پيش و اصل اينجهان چون ذره ايست
نه فلک با چرخ گردون قطره ايست
اين مراتب هست ايشانرا بدهر
تو چرا غافل شدي از نيش زهر
سوي همراهان خودرو ايجعل
زانکه هستي بهر سرگين در جدل
اي جعل سرگين پرستي در جهان
زآن نداري ذره اينجا عيان
نه عيان ظاهرت نيکو بود
نه ضياي باطنت چون او بود
در سيه روئي بمانده سال و ماه
رو بجهل خويشتن کرده سياه
رحم کن برخويش و برسرکش کنيد
چون درين وادي نداري هيچ ديد