در جهان گشتيم و ديديمش بجان
هرچه پنهان بود برما شد عيان
اينزمان در گوشه بنشسته ايم
در اسرار خدا را سفته ايم
در لسان الغيب دادندم دمي
اي پسر بنشين تو بامن يکدمي
چون مسيحا تا دمي باهم زنيم
گردن غيور نادان بشکنيم
اي مسيحا دم بيا نزديک ما
تا بهم گوئيم اسرار خدا
دم غنيمت دان چو داري يکدمي
واندرين دم داري اينجا محرمي
همدم اهل دلان ميباش تو
ترک کن همراهي اوباش تو
چون درايندم عارفانرا منزل است
مقصد ايشان از ايندم حاصل است
آدم اينجا گه جمال يار ديد
در دم ديگر ندائي هم شنيد
منزل جانان چرا گم کرده
همچو آدم راهها پيموده
اي چو آدم منزل خود کرده گم
چونکه جان داري دمي در خويش جم
در نگرايندم جهان دون دون
کاسه هاي سر در او گشته نگون
يار ناديده از اين دنيا روند
چشم خود نگشاده نابينا روند
کاسه ها بين جمله مکسور اندر او
نيست آب کوثر و نور اندرو
صد هزاران کاسه در وي ريخته
خاکشان با يکدگر آميخته
کاسه رأس شهان برخاک شد
خالي از ما ومي آن تاک شد
چشم مخمورش ز باده بيخبر
کو شده همکاسه آن کاسه گر
اي شه دنيا ز خود آگاه شو
بر سرير فقر اينجا شاه شو
چون سليمان تخت خود برباد ده
يوسف چاه خرد را داد ده
واقف حال جهان و خويش شو
مرهم درد دل درويش شو