از بدان ايمن مباش اندر جهان
زآنکه هستند دشمن اهل عيان
از بدان ايمن مباشي اي پسر
تا بماند بر تنت اينجاي سر
از بدان ايمن مباش ايخورده دان
ورنه ميبرد سرت را با زبان
از بدان ايمن مباش و شاه شو
و از غم و اندوه دل آزاد شو
از بدان هر کس که او دوري گرفت
او بروضه بهر خود حوري گرفت
از بدان هر کس که دامن برکشيد
بيشکي جامي ز کوثر در کشيد
از بدان هر کس که بگريزد چو پيل
ميرسد اندر مقام جبرئيل
از بدان اي نور چشمم کن کنار
تانريزد خونت اندر زيردار
از بدان اينجهان هر کو گريخت
او بجام روشن دل باده ريخت
از بدان ايمرد دانا دورباش
در درون خلوت جان نور باش
از بدان عطار خوش بگريخته
در زمين دوست بذري ريخته