واقف از رفتن شو و بنگر چو من
دورکن از خويش لحم و شحم تن
همرهان رفتند تو هم ميروي
همچو ايشان عاقبت اندر کوي
بر سر گور شهان بنگر تو گور
با شش خود کرده بهر آبخور
زير سم اين خمارانست شاه
خاک او برباد رفته همچو کاه
تو چرا معذور خود اينجا شدي
نه بماند کهنه اينجا نه نوي
اينجهان بازيچه خلقان بود
باشش حيزان و نادانان بود
با چنين جمعي در او آلوده
زانسبب در خاک و خون آلوده
رو از او دست خودت کوتاه کن
نه چو آن سگي بازي روباه کن
جهد کن در گرد نادانان مگرد
تا نکردي غير ايندرياي برد
گرد نادانان غافل گشته است
آنکه گشته او بسي سرگشته است
گرد داناگير و شو همراه او
تا رسي در منزل آنشاه تو
منزل جانان ببين و جان بده
پاي خود را بر سر کيوان بنه
بنده درويش سلطان جهانست
حکم او بردنيي و عقبي روانست
روخدا بشناس ايمرد حکيم
تا رهي از روزگار خوف و بيم
کشته عطار دارد بار غم
از خوارج ديده است اينجا الم
کشته عطار دارد نو به نو
تاکه برخوردار گردي زودرو
کشته عطار در عالم بسي است
بهره بردارد ازو هر جا کسيست
کشته زار او زبدر مصطفي است
آب اين مزروع از نهر خداست
کشته عطار اينجا آب داد
اين لسان ز آن کشت آورده سواد
جهد کن تو بذر نيکوئي بکار
تا ثمر يابي ازو در روزگار
تو نهال ظلم کاري در جهان
بار او در آخرت گيري قران
تخم ظلمت در دلم انداختي
اين فرس از بهر ما پرداختي
تاختي کردي و بردي پر اسير
ياد کن اين را زحال موت و مير
لاف شيخي جهان اينجا زدي
ليک کمتر از سگان و از ددي
کرده اينجا تو بغض شه قبول
راه گم کردستي اينجا همچو غول
ميروي از اينجهان با صد بلا
سوي عقبي ميدهد نارت سزا
برمن بيدل نهادي بار غم
شادي تو بود اينجا يار غم
سوختي عطار را از جور خويش
کرده اعضاش را بسيار ريش
در جفايش سعي بيحد کرده
نقد دنيايش بغارت داده
کردي همچو نظاميان اينجا جفا
حاجت ظالم ز ما کردي روا
هرچه بوده از قليل و از کثير
گفته با ظالم که آن از وي بگير
بر تو اين باشد حلال از پيش ما
زانکه او بوده محب مرتضي
اي لعين برمن گذشت اين ظلم تو
ماند تا روز ابد اين گفت و گو
لعنتي برخود نهادي در جهان
ماند از تو يادگار اين جاودان
بگذر از بغض علي مرتضي
تاز رنج هاويه يابي شفا
هرکه با آل علي بوده بجنگ
خويش را انداخته در زير سنگ
هرکه با آل علي دارد نزاع
روضه فردوس را کرده وداع
هرکه با آل علي در آشتي است
همچو بوذر او در اينجا متقي است
هرکه با آل علي پيوند کرد
ديو نفس خويش را در بند کرد
هرکه دارد با علي صدقي چو من
همرهم با او بزير اين کفن
هرکه با شاه ولايت آشناست
با فريدالدين درون اين قباست
توز حيدر در جهاني زنده دل
پاي درکش اندر اين ميدان گل
تو چرا وامانده دنيا شوي
بيخبر از عالم عقبا شوي
سالها در حيرتم از بينشت
رحم مي آيد مرا بردانشت
در جهان از بهر چه دل بسته
در تک رود روان بنشسته
ميبرد آبت چو خاشاک روان
رحم کن برخويشتن اي بيزبان
ماز عالم دست خود افشانده ايم
ما خود اينجا سرمردان بوده ايم
ما چو مفلس از چنين عالم رويم
فارغ از هر کهنه و نقش نويم
مفلس دنيا غني آخرت
در نگر امروز حال آخرت
حال اول را در آخر کن نگاه
زانکه ميپرسند آخر از گناه
چون گنهکاران مکن انکار تو
ظلم و بيباکي زخود بردار تو
در نياز و نامرادي کن نگاه
تا دهد دلدارت اينجا گه پناه
پند نيکو بشنو از دلدار خويش
در درون ديده بين پس يار خويش
بشنوي پند و نميکردي تو کرد
رد کني اينجاي تو اينکار رد
بد مکن اندر بدي اينجا ممير
بشنو اي نور دو ديده پند پير
روز حشر از مالک دوزخ بترس
بشنو از اينکاروان بانک جرس
اين ندا از آسمان آيد بدوست
نيکوئي ميدان که پيش مانکوست
مصطفي پيغام حق آورده است
پيروان خويش را اين گفته است
پيروي او نجات دوزخ است
نار نزد پيرو او چون يخ است
پيروي احمد مرسل نکوست
آب مردان خدا اينجا بجوست
پيروي کن مرتضي را در جهان
تا رسي در وادي کروبيان
پيروي کورانباشد حب شاه
باشد او در روز محشر روسياه