چشم بصيرت

چشم بگشا روي جانان کن نگاه
بفکن از رأس خود اينجا گه کلاه
لون ديگر بايد اندر پوششش
جوش ديگر بايد اندر جوششش
تو بخود وامانده ايکور دل
پاي تو رفتست اينجا گه به گل
پاي بيرون کش از اين قارون زمين
گر هميخواهي تو سرخي جبين
سرمه بينش بکش در ديده ات
تا شود روشن عيان ديده ات
ديده معني گشا در روي يار
تا خزانت گردد اينجا گه بهار
توباين ديده کجابيني و را
گر هزاران سال باشي ديده را
گر تو پيوندي کني با اهل راز
در شود از وصل برروي توباز
لوح دل را پاک بايد ساختن
تا توان بر او نظر انداختن
من نظر در خوبرويان کرده ام
لوح زشتي را ز زشتان شسته ام
خط او ديدم نوشتم لوح دل
تا کنم اين لوح راز انخط سجل
توبه تقليد خط غير اندري
با خط خوبان نداري توسري
در سياهي روز کي پيدا بود
چشم نابينا کجا بينا بود
بگذر از تقليد اگر مرد مني
زآنکه کفر است پيش ماماو مني
پيش درويشان بود لوح سفيد
همچو طفلان پيش مولانا رويد
بشنو از پير طريقت پند را
دور کن از چشم خود آن گندرا