شاهراهي دارم اينجا سوي دوست
رفتنم اينجا حقيقت سوي اوست
راه بسيار است سرگردان مشو
همچو کوران بيسروسامان مشو
فرصتي داري و ياري در نظر
يکدمي در روي يارخود نگر
تا به بيني آنچه دانا ديده است
اين چنين ديدن نه حد ديده است
روتو چشم جسم بگشا يار بين
کفر و ايمانرا بمان دلدار بين
او نگنجد هيچ جا همجا هم اوست
باد و خاک و آتش و دريا هم اوست
اوست آن بادي که بربادت دهد
اوست آنخاکي که بنيادت نهد
آب بدهد نخل جسمت را لباب
آتش عشقت کند اينجا کباب
اينهمه در کار در جسم تواند
گاه لطف و گاه در خشم تواند