چون روي بود بدان نکويي
نازش برود به هرچه گويي
رويي که ز شرم او درافتاد
خورشيد فلک به زرد رويي
چون در خور او نمي توان شد
بر بوي وصال او چه پويي
خون مي خور و پشت دست مي خاي
گر در ره درد مرد اويي
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشويي
تو ره نبري تو تا تويي تو
تا کي تو تويي تويي و تويي
چيزي که ازو خبر نداري
گم ناشده از تو چند جويي
گر گويندت چه گم شد از تو
اي غره به خويشتن چه گويي
باري بنشين گزاف کم گوي
بنديش که در چه آرزويي
عطار کجا رسي به سلطان
زيرا که کم از سگان کويي