دلا در راه حق گير آشنايي
اگر خواهي که يابي روشنايي
چو مست خنب وحدت گشتي اي دل
مينديش آن زمان تا خود کجايي
در افتادي به درياي حقيقت
مشو غافل همي زن دست و پايي
وگر نفس و هوا عقلت ربايد
تو مي دان آن نفس از خود برايي
وگر همچون که يوسف خود پسندي
کشي در چاه محنت ها بلايي
چو ابراهيم بت بشکن بينديش
به هر آتش که خود خواهي درآيي
تبرا کن دل از هستي چو عيسي
به بند سوزن اي مسکين چرايي
شوي بر طور سينا همچو موسي
درين ره گر بورزي پارسايي
برو عطار مسکين خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آيي