ترسا بچه اي ديشب در غايت ترسايي
ديدم به در ديري چون بت که بيارايي
زنار کمر کرده وز دير برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخي و رعنايي
چون چشم و لبش ديدم صد گونه بگرديدم
ترسا بچه چون ديدم بي توش و توانايي
آمد بر من سرمست زنار و مي اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مايي
امشب بر ما باشي تاج سر ما باشي
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايي
از جان کنمت خدمت بي منت و بي علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آيي
رفتم به در ديرش خوردم ز مي عشقش
در حال دلم دريافت راهي ز هويدايي
عطار ز عشق او سرگشته و حيران شد
در دير مقيمي شد دين داد به ترسايي