آفتاب رويت اي سرو سهي
بر همه مي تابد الا بر رهي
ني خطا گفتم که مي تابد بسي
بر من و من مي نبينم ز ابلهي
گرچه عالم پر جمال يوسف است
نيست چشم کور را از وي بهي
چون بود کز بحر پر گوهر بسي
باز گردد خشک لب دستي تهي
باز گرديدند ازين بحر عجب
خشک لب هم مبتدي هم منتهي
قعر اين دريا جزين دريا نيافت
ديگران هستند از مشتي کهي
حلقه بر در مي زنند و مي روند
نيست از ايشان کسي را آگهي
جمله را جز عجز آنجا کار نيست
نه مهي است آنجايگاه و نه کهي
مي فرو افتد درين حيرت زهم
گر تو اينجا دو جهان برهم نهي
اي فريد اينجا که هستي محو گرد
چند گويي کوتهي بر کوتهي