سرمست درآمد از سر کوي
ناشسته رخ و گره زده موي
وز بي خوابي دو چشم مستش
چون مخموران گره بر ابروي
ترک فلکش به جان همي گفت
کاي من ز ميان جانت هندوي
فرياد کنان فلک که احسنت
کو چشم که بنگرد زهي روي
پيش لبش آب خضر شد خاک
زير قدمش بهشت شد کوي
دل زار به هاي هاي بگريست
مي گفت به هاي هاي کاي هوي
يکدم بنشين که اين دل مست
چون باد همي رود به هر سوي
جان مي خواهد ز هر کسي وام
بر روي تو مي دهد به صد روي
عطار تويي و نيم جاني
با دوست به نيم جان سخن گوي