اي لب گلگونت جام خسروي
پيشه شبرنگ زلفت شبروي
پهلوي خورشيد مشک آلود کرد
خط تو يعني که هستم پهلوي
مردم چشمت بدان خردي که هست
مي ببندد دست چرخ از جادوي
کي توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نيست آن جز معنوي
گاه همچون آفتابي از جمال
گاه همچون ماه از بس نيکوي
من ندانم کافتابي يا مهي
کژ چه گويم راست به از هر دوي
عاشقان را جامه مي گردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش مي روي
گفته بودي آنکه دل برد از تو کيست
من ندارم زهره تا گويم توي
ور بگويم من که تو بردي دلم
دل به من ندهي و هرگز نشنوي
دل ندارم زان ضعيفم همچو موي
تو دلم ده تا شود کارم قوي
من که تخم نيکوي کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوي
تو که با من تخم کين کاري همه
درو نبود کانچه کاري بدروي
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن مي نگروي