نگر تا اي دل بيچاره چوني
چگونه مي روي سر در نگوني
چگونه مي کشي صد بحر آتش
چو اندر نفس خود يک قطره خوني
زماني در تماشاي خيالي
زماني در تمناي جنوبي
اگر خواهي که باشي از بزرگان
مباش از خرده گيران کنوني
چرا باشي نه کافر نه مسلمان
که تو نه رهروي نه رهنموني
ز يک يک ذره سوي دوست راه است
ولي ره نيست بهتر از زبوني
زبون عشق شو تا بر کشندت
که هرگاهي که کم گشتي فزوني
خود از رفعت وراي هر دو کوني
چرا هم صحبت اين نفس دوني
دلا تو چيستي هستي تو يا نه
وگر نه نيستي نه هست چوني
مني يا نه مني عيني تو يا غير
و يا از هرچه انديشم بروني
چه مي گويم تو خود از خود نهاني
که دو انگشت حق را در دروني
تو اي عطار اگر چه دل نداري
وليکن اهل دل را ذوفنوني