هر شبم سرمست در کوي افکني
وز بر خويشم به هر سوي افکني
در خم چوگان خويشم هر زمان
خسته و سرگشته چون گوي افکني
گر بريزم پيش رويت اشک زار
همچو اشکم باز بر روي افکني
چون همه تيري بيندازي تمام
پس کمان کين به بازوي افکني
بوي گل اندر دماغ جان ما
زان سر زلف سمن بوي افکني
گر سخن گويم ز چين زلف تو
از سر کين چين در ابروي افکني
ور کشد مويي دل از زلف تو سر
حلق را در حلقه موي افکني
هر شبي عطار را تا وقت صبح
عاشقي ديوانه در روي افکني