هر نفسي شور عشق در دو جهان افکني
آتش سوداي خويش در دل و جان افکني
جان و دل خسته را ز آرزوي خويشتن
گه به خروش آوري گه به فغان افکني
گر به سر کوي خويش پرده عشاق را
گل کني از خاک و خون کار به جان افکني
گر بگشايي ز بند گوهر درياي عشق
بي دل و جان صد هزار سر عيان افکني
هر نفسي روي خويش باز بپوشي به زلف
تا دل عطار را در خفقان افکني