شماره ٨٢٠: گر نقاب از جمال باز کني
گر نقاب از جمال باز کني
کار بر عاشقان دراز کني
ور چنين زير پرده بنشيني
پرده از روي کار باز کني
از همه کون بي نياز شود
عاشقي را که اهل راز کني
جگرم خون گرفت از غم آن
که مبادا که در فراز کني
گرچه چون شمع سوختم ز غمت
هر زمانم به زير گاز کني
گفتيم ساز کار تو بکنم
چون مرا سوختي چه ساز کني
وعده دادي به وصل جان مرا
عمر بگذشت چند ناز کني
بکشد ناز تو به جان عطار
گر به وصليش بي نياز کني