هر زمان لاف وفايي مي زني
آتشي در مبتلايي مي زني
چون که جاني داري اندر مردگي
لاف نيکويي ز جايي مي زني
بوالعجب مرغي که کس آگاه نيست
تا تو پر بر چه هوايي مي زني
ماهرويي و ازين رو اي پسر
مهر و مه را پشت پايي مي زني
گفته اي کار تو را رايي زنم
من بمردم تا تو رايي مي زني
مي زنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مايي مي زني
بس که کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنايي مي زني
زخمه بر ابريشم عطار زن
گر به صد زاري نوايي مي زني