خال مشکين بر گلستان مي زني
دل همي سوزي و بر جان مي زني
بر بياض برگ گل عمر مرا
هر زمان فال دگرسان مي زني
صيد خواهي کرد دلها را به زلف
زلف را بر يکدگر زان مي زني
زان دو لعل آتشين آبدار
آتش اندر آب حيوان مي زني
از لبت يک بوسه نتوان زد به تير
کز سر کين تير مژگان مي زني
گفته اي ايمانت را راهي زنم
چون بکشتي الحق آسان مي زني
در تو پيمان نيست صد عاشق بمرد
تا تو راي عهد و پيمان مي زني
دامن اندر خون زند عطار زانک
تو نفس با او ز هجران مي زني