ترسا بچه اي به دلستاني
در دست شراب ارغواني
دوش آمد و تيز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگاني
داني که خوشي او چه سان بود
چون عشق به موسم جواني
در بسته ميان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستاني
در هر خم زلف دلفريبش
صد عالم کافري نهاني
آمد بنشست و پير ما را
بنهاد محک به امتحاني
القصه چو پير روي او ديد
از دست بشد ز ناتواني
دردي ستد و درود دين کرد
يارب ز بلاي ناگهاني
دردا که چنان بزرگواري
برخاست ز راه خرده داني
ترسا بچه را به پيش خود خواند
پس گفت نشان ره چه داني
گفتا که نشان راه جايي است
کانجا نه تويي و نه نشاني
چون پير سخن شنيد جان داد
عطار سخن بگو که جاني