بس نادره جهاني اي جان و زندگاني
جان و دلم نماند گر تو چنين بماني
شاهي خوب رويان ختم است بر تو اکنون
بستان خراج خوبي در ملک کامراني
از چشم نيم مستت پر فتنه شد جهاني
آخر بدين شگرفي چه فتنه جهاني
نه گفته اي کزين پس فتنه نخواهم انگيخت
پس طره نيز مفشان گر فتنه مي نشاني
تا ديد آب حيوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به يکسو از شرم در نهاني
چون هر نفس لب تو جاني دگر ببخشد
کس ننگرد به عمري در آب زندگاني
هرچند جان شيرين بردي به تلخي از من
تلخيم کرد ليکن شيرين ترم ز جاني
چون جان شوربختم شيريني از تو دارد
شايد اگر به تلخي جانم به لب رساني
عطار از غم تو زحمت کشيد عمري
گر بر من ستمکش رحمت کني تواني