ترسا بچه لولي همچون بت روحاني
سرمست برون آمد از دير به ناداني
زنار و بت اندر بر ناقوس ومي اندر کف
در داد صلاي مي از ننگ مسلماني
چون نيک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطاني
بگرفتم زنارش در پاي وي افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو مي داني
گر وصل منت بايد اي پير مرقع پوش
هم خرقه بسوزاني هم قبله بگرداني
با ما تو به دير آيي محراب دگر گيري
وز دفتر عشق ما سطري دو سه بر خواني
اندر بن دير ما شرطت بود اين هر سه
کز خويش برون آيي وز جان و دل فاني
مي خور تو به دير اندر تا مست شوي بيخود
کز بي خبري يابي آن چيز که جوياني
هر گه که شود روشن بر تو که تويي جمله
فرياد اناالحق زن در عالم انساني
عطار ز راه خود برخيز که تا بيني
خود را ز خودي برهان کز خويش تو پنهاني