اي در ميان جانم وز جان من نهاني
از جان نهان چرايي چون در ميان جاني
هرگز دلم نيارد ياد از جهان و از جان
زيرا که تو دلم را هم جان و هم جهاني
چون شمع در غم تو مي سوزم و تو فارغ
در من نگه کن آخر اي جان و زندگاني
با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر
از هيچ هيچ نايد اي جمله تو تو داني
در خويش مانده ام من جان مي دهم به خواهش
تا بو که يک زمانم از خود مرا ستاني
گفتي ز خود فنا شو تا محرم من آيي
بندي است سخت محکم اين هم تو مي تواني
عطار را ز عالم گم شد نشان به کلي
تا چند جويم آخر از بي نشان نشاني