در ده مي عشق يک دم اي ساقي
تا عقل کند گزاف در باقي
زين عقل گزاف گوي پر دعوي
بگذر که گذشت عمر اي ساقي
دردي در ده که توبه بشکستم
تا کي ز نفاق و زرق و خناقي
ما ننگ وجود پارسايانيم
از روي و ريا نهفته زراقي
اي ساقي جان بيار جام مي
کامروز تو دست گير عشاقي
تا باز رهيم يک زمان از خود
فاني گرديم و جاودان باقي
رفتيم به بوي تو همه آفاق
تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقي
کس مي نرسد به آستان تو
زيرا که تو در خودي خود طاقي
بس جان که بسوختند مشتاقان
بر آتش عشق تو ز مشتاقي
بنماي به خلق رخ که خود گفتي
با ما که تخلقوا به اخلاقي
عطار برو که در ره معني
امروز محققي به اطلاقي