بوي زلفت در جهان افکنده اي
خويشتن را بر کران افکنده اي
از نسيم زلف مشک افشان خويش
غلغلي اندر جهان افکنده اي
وز کمال نور روي خويشتن
آتشي در عقل و جان افکنده اي
وز فروغ لعل روح افزاي خويش
شورشي در بحر و کان افکنده اي
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره در کون و مکان افکنده اي
مي نيايي در ميان عاشقان
عاشقان را در گمان افکنده اي
بر اميد وصل در صحراي دل
بيدلان را در فغان افکنده اي
مرغ دل را بر اميد گنج وصل
اندرين رنج آشيان افکنده اي
روي چون مه زآستين گنج وصل
خون ما بر آستان افکنده اي
هر که را دردي است اندر عشق تو
خويشتن در پيش آن افکنده اي
دام سوداي خود اندر حلق دل
کس چه داند کز چه سان افکنده اي
در بلاي نيک و بد عطار را
روز و شب در امتحان افکنده اي