اي ز شراب غفلت مست و خراب مانده
با سايه خو گرفته وز آفتاب مانده
تا چند باشي آخر از حرص نفس کافر
ايمان به باد داده در خورد و خواب مانده
انديشه کن تو روزي کين خفتگان ره را
گه در حجاب بيني گه در عذاب مانده
آنجا که نقدها را ناقد عيار خواهد
مردان مرد بيني در اضطراب مانده
وانجا که باز خواهند از جان و دل نشاني
هم دل سياه بيني هم جان خراب مانده
وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند
بس عاشق مجازي کاندر جواب مانده
اي اوفتاده از ره بگشاي چشم و بنگر
پيران راه بين را سر در طناب مانده
عيسي پاک رو را از سوزني شکسته
حيران ميان اين ره چون در خلاب مانده
ترسم که هيچ عاشق پيشان ره نبيند
وان ماه رخ بماند اندر نقاب مانده
در بحر عشق دري است از چشم خلق پنهان
ما جمله غرقه گشته وان در درآب مانده
بر آتش محبت از شرح اين عجايب
عطار را دل و جان در تف و تاب مانده