اي ز سوداي تو دل شيدا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جويت صد هزار
تو چو دري در بن دريا شده
از ميان آب و گل برخاسته
در ميان جان و دل پيدا شده
عاشقان را بر اميد روي تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خويش
خود به عشق خويش ناپروا شده
ديده روي خويشتن در آينه
بر جمال خويشتن شيدا شده
ما همه پروانه پر سوخته
تو چو شمع از نور خود يکتا شده
يوسف اندر ملک مصر و سلطنت
ديده يعقوب نابينا شده
گم شدم در جست و جويت روز و شب
چند بازت جويم اي گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلي
مي نبينم از تو خون پالا شده