جانا منم ز مستي سر در جهان نهاده
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابي تابنده از همه سو
من همچو ذره پيشت جان در ميان نهاده
من چون طلسم و افسون بيرون گنج مانده
تو در ميان جانم گنجي نهان نهاده
گر يک گهر از آن گنج آيد پديد بر من
بيني مرا ز شادي سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم ليکن چگونه گويم
مهري بدين عظيمي بر سر زبان نهاده
از روي همچو ماهت بر گير آستيني
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد يقين عطا داد
اين ساعت است و جاني دل بر عيان نهاده