آنچه با من مي کند سوداي تو
مي کشم چون نيست کس همتاي تو
با خيالي آمد از خجلت هلال
پيش بدر عارض زيباي تو
بر گشايد کار هر دو کون را
يک گره از زلف عنبرساي تو
تو ز خون پوشيده قوس قامتم
از خدنگ نرگس رعناي تو
هيچ کارم نيست جز جان کاستن
بر اميد لعل جان افزاي تو
جاي آن داري که صد صد را کشند
ليک بر يک جاي يک يک جاي تو
تو چو شمعي وين جهان و آن جهان
راست چون پروانه ناپرواي تو
کي رسم من بي سر و پا در تو زانک
بي سر و پاي است سر تا پاي تو
صد هزاران قرن بايد خورد خون
تا توانم کرد يکدم راي تو
کي توانم پخت سوداي تو من
هست سوداي تو بر بالاي تو
گر شود هر ذره صد دوزخ مدام
هم نگردد پخته يک سوداي تو
دم فرو بست از سخن اينجا فريد
تا کند غواصي درياي تو