هر که جان درباخت بر ديدار او
صد هزاران جان شود ايثار او
تا تواني در فناي خويش کوش
تا شوي از خويش برخودار او
چشم مشتاقان روي دوست را
نسيه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت ديدار او
دوست يک دم نيست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر بايد کشيد
بو که يکدم بشنوي اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پاي برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت ديگران است
درگذر زين هر دو در زنهار او
کز اميد وصل و از بيم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بين صد هزار
سرنگون آويخته از دار او
همچو مرغ نيم بسمل مانده اند
بيخود و سرگشته از تيمار او
صد هزاران رفته اند و کس نديد
تا که ديد از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرين ره هيچ نيست
جز اميد رحمت بسيار او