بار ديگر روي زيبايي ببين
عقل و جان را تازه سودايي ببين
از غم آن پيچ زلف بيقرار
زاهدان را ناشکيبائي ببين
در جمالش هر که را آن چشم هست
تا ابد در خود تمنايي ببين
در ميان اهل دل هر ساعتش
غارتي نو تازه غوغايي ببين
عاشقان را نقد عشق او نگر
فارغ از امروز و فردايي ببين
بر سر ميدان رسوايي عشق
عالمي را همچو شيدايي ببين
در بيابان هاي بي پايان او
هر زماني شيب و بالايي ببين
گر نديدي دل به زير بار عشق
شبنمي در زير دريايي ببين
گاه جان را در تک و پويي نگر
گاه دل را در تمنايي ببين
تا که سوداي وصالش مي پزم
بر منش هر لحظه صفرايي ببين
گفتمش جانا دل عطار کو
گفت خود گم کرده اي جايي ببين