ترسا بچه اي ناگه چون ديد عيان من
صد چشمه ز چشم من باريد روان من
دي زاهد دين بودم سجاده نشين بودم
امروز چنان ديدم زنار ميان من
سجاده به مي داده وز خرقه تبرايي
نه کفر و نه ايماني درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
اين است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم اي دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم اي جان در پرده مسيحايي
صد قوم دگر ديدم سرگشته بسان من
گويند عطاري را چوني تو ز ترسايي
حقا که درون خود کفر است نهان من