زلف به انگشت پريشان مکن
روي بدان خوبي پنهان مکن
طره مشکين سيه رنگ را
سايه خورشيد درافشان مکن
از سر بيداد سر سروران
در سر آن سرو خرامان مکن
عاشق دل سوخته را دست گير
جان و دلم بي سر و سامان مکن
چون بر ما آمده اي يک زمان
حال دل خسته پريشان مکن
در بر ما يک نفس آرام گير
از بر ما قصد شبستان مکن
بي رخ خود عالم همچون بهشت
بر من دل سوخته زندان مکن
بر تو چو عطار جفايي نکرد
آنچه ز تو آن نسزد آن مکن