اي گرفته حسن تو هر دو جهان
در جمالت خيره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تويي
در جهان جاني و در جاني جهان
هاي و هوي عاشقانت هر سحر
مي نگنجد در زمين و آسمان
بوالعجب مرغي است جان عاشقت
کز دو کونش مي نيابد آشيان
جمله عالم همي بينم به تو
وز تو در عالم نمي بينم نشان
اي ز پيدايي و پنهاني تو
جان من هم در يقين هم در گمان
تن همي داند که هستي بر کنار
جان همي داند که هستي در ميان
بس سخن گويي از آني بس خموش
بس هويدايي از آني بس نهان
کي تواند ديد نور آفتاب
چشم اعمي چون ندارد جاي آن
ما همه عيبيم چون يابد وصال
عيب دان در بارگاه غيب دان
تا نگردد جان ما از عيب پاک
کي شوي با عاشقانش هم عنان
آستين نا کرده پر خون هر شبي
کي شود شايسته آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بنده يکتاي او شو جاودان