ما مرد کليسيا و زناريم
گبري کهنيم و نام برداريم
دريوزه گران شهر گبرانيم
شش پنج زنان کوي خماريم
با جمله مفسدان به تصديقيم
با جمله زاهدان به انکاريم
در فسق و قمار پير و استاديم
در دير مغان مغي به هنجاريم
تسبيح و ردا نمي خريم الحق
سالوس و نفاق را خريداريم
در گلخن تيره سر فرو برده
گاهي مستيم و گاه هشياريم
واندر ره تايبان نامعلوم
گاهي عوريم و گاه عياريم
با وسوسه هاي نفس شيطاني
در حضرت حق چه مرد اسراريم
اندر صف دين حضور چون يابيم
کاندر کف نفس خود گرفتاريم
اين خود همه رفت عيب ما امروز
اين است که دوست دوست مي داريم
ديري است که اوست آرزوي ما
بي او به بهشت سر فرو ناريم
گر جمله ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواريم
بي يار دمي چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با ياريم
بي او چو نه ايم هرچه باداباد
جز يار ز هرچه هست بيزاريم
در راه يگانگي و مشغولي
فارغ ز دو کون همچو عطاريم