هر زمان بي خود هوايي مي کنم
قصد کوي دلربايي مي کنم
گه به مستي هاي هويي مي زنم
گه به گريه هاي هايي مي کنم
غرقه زانم در بن درياي خون
کارزوي آشنايي مي کنم
تنگ دل شد هر که آه من شنود
زانکه آه از تنگنايي مي کنم
چون مرا باد است از وصلش به دست
خويشتن را خاک پايي مي کنم
اي مرا چون جان ببين زاري من
کين همه زاري ز جايي مي کنم
گر دمي از دل برآمد بي غمت
اين دم آن دم را قضايي مي کنم
چون غم تو کيمياي شادي است
من غمت را مرحبايي مي کنم
در غم تو چون کم از يک ذره ام
هست لايق گر هوايي مي کنم
روشني ديده عطار را
خاک پايت توتيايي مي کنم