شماره ٥٦٣: درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم

درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم
ميان نفس و هوا دست و پاي چند زنم
هزار بار برآمد مرا که يکباري
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
گره چگونه گشايم ز سر خود که ز چرخ
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
ز هر کسي چه شکايت کنم چو مي دانم
که جرم من ز من است و بلاي خويش منم
به هيچ روي مرا نيست رستگاري روي
که هست دشمن من در ميان پيرهنم
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
به هر حساب که هستم اسير خويشتنم
هزار بار به يک روز عقل را ز صراط
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
اگر موافق طبعم نديم ابليسم
وگر متابع نفسم حريف اهرمنم
به گرد بلبل روحم قرار چون گيرد
ميان خار چو گلزار جان بود وطنم
سزد که پيرهن کاغذين کند عطار
که شد ز نفس بدآموز پيرهن کفنم