کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمي دانم
به تاريکي در افتادم ره روشن نمي دانم
ندارم من درين حيرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمي دانم
چو من گم گشته ام از خود چه جويم باز جان و تن
که گنج جان نمي بينم طلسم تن نمي دانم
چگونه دم توانم زد درين درياي بي پايان
که درد عاشقان آنجا بجز شيون نمي دانم
برون پرده گر مويي کني اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامي ز مرد و زن نمي دانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه مي چيند
همه عالم و مافيها به نيم ارزن نمي دانم
از آنم سوخته خرمن که من عمري درين صحرا
اگرچه خوشه مي چينم ره خرمن نمي دانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز
سزاي درد اين مسکين يکي مسکن نمي دانم
چو آن گلشن که مي جويم نخواهد يافت هرگز کس
ره عطار را زين غم بجز گلخن نمي دانم