خويش را چند ز انديشه به سر گردانم
وز تحير دل خود زير و زبر گردانم
دل من سوخته حيرت گوناگون است
تا کي از فکرت خود سوخته تر گردانم
چون درين راه به يک موي خطر نيست مرا
پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم
مي نيايد ز جهان هم نفسي در نظرم
گرچه بسيار ز هر سوي نظر گردانم
چون ز دلتنگي و غم در جگرم آب نماند
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم
نيست در مذهب من هيچ به از تنهايي
گر بسي بنگرم و مسئله برگردانم
نان خشکم بود و گر به تکلف بزيم
از دو چشم آب برو ريزم و تر گردانم
آري اي دوست بجز دانه خود نتوان خورد
خويش را في المثل ار مرغ بپر گردانم
تا کي از غصه و غم غصه و غم اي عطار
سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم