چون من ز همه عالم ترسا بچه اي دارم
دانم که ز ترسايي هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش ديدم به کنار مه
پيوسته ميان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پيش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابي
با تاب چنان زلفي من تاب نمي آرم
چون از سر هر مويش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفاني چون ابر فروبارم
آن رفت که مي آمد از دست مرا کاري
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همي سوزم
واو بر صفت شمعي هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چيزي نفروشي تو
بفروخت جهان بر من زيرا که خريدارم
نه در صف درويشي شايسته آن ماهم
نه در ره ترسايي اهليت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحيدم نه مشرک تقليدم
نه منکر تحقيقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خويش تنم پرده
پيوسته چو کردم قز در پرده پندارم
از زحمت عطارم بندي است قوي در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم