اگر برشمارم غم بيشمارم
ندارند باور يکي از هزارم
نيايد در انگشت اين غم شمردن
مگر اشک مي ريزم و مي شمارم
گر انگشت نتواند اين غم به سر برد
به سر مي برد ديده اشکبارم
اگرچه فشاندم بسي اشک خونين
مبر ظن که من اشک ديگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناري
فشاندم بسي اشک خون در کنارم
چو روي نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روي خود مي نگارم
چه کاري بر آيد ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسي سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلي اهل اين سر نديدم
همه سر به مهرش به دل مي سپارم
چه گويي که عطار عيسي دمم من
چو زهره ندارم که يکدم برآرم