دل رفت وز جان خبر ندارم
اين بود سخن دگر ندارم
گرچه شده ام چو موي بي او
يک موي ازو خبر ندارم
همچون گويم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بي خبرم ز کار هر دم
هم يک دم کارگر ندارم
راه است بدو ز ذره ذره
من ديده راهبر ندارم
خورشيد همه جهان گرفته است
من سوخته دل نظر ندارم
چندان که روم به نيستي در
از هستي او گذر ندارم
فرياد که زير پرده مردم
افسوس که پرده در ندارم
گرچه همه چيزها بديدم
جز نام ز نامور ندارم
زان چيز که اصل چيزها اوست
مويي خبر و اثر ندارم
دردا که شدم به خاک و در دست
جز باد ز خشک و تر ندارم
في الجمله نصيبه اي که بايست
گر دارم ازو وگر ندارم
افسانه عشق او شدم من
وافسانه جزين ز بر ندارم
با اين همه نااميدي عشق
دل از غم عشق بر ندارم
سيمرغ جهانم و چو عطار
يک مرغ به زير پر ندارم