شماره ٥٠٦: تا عشق تو سوخت همچو عودم
تا عشق تو سوخت همچو عودم
يک ذره نماند از وجودم
تا بگذشتي چو باد بر من
بر خاک فتاده در سجودم
يک لحظه ز تو نمي شکيبم
خود را صد ره بيازمودم
عشقت چو نشست در دلم ساخت
برخاست ز ره زيان و سودم
از جوهر عشق هر دو عالم
يک ذره ز خويش مي نمودم
چون نيک به خود نگاه کردم
من خود به ميانه در نبودم
چون من به خودي نبود گشتم
آيينه کاينات بودم
گه پرده آسمان گشادم
گه چهره آفتاب سودم
از بس که بسوختم درين تاب
عطار نيم وليک عودم