تا عشق تو را به جان ربودم
بي درد تو يک نفس نبودم
از روز ازل هنوز مستم
وز شوق الست در سجودم
گفتي که جمال خود نمايم
اين خود ز کمال تو شنودم
در آتش هجر انتظارم
مي سازم و سوخت اين وجودم
بي لطف تو بوي خوش ندارم
گر جمله گلاب و مشک و عودم
از بوي جگر که مي گدازم
بر اوج فلک رسيد دودم
مفتاح هدايتم تو دادي
آنگه در اهليت گشودم
در عشق تو يافتم سعادت
صد باره درون خود زدودم
نامم ز تو زان شده است عطار
کز حسن تو عارفي نمودم