گم شدم در خود نمي دانم کجا پيدا شدم
شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم
سايه اي بودم از اول بر زمين افتاده خوار
راست کان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم
زآمدن بس بي نشانم وز شدن بس بي خبر
گوئيا يکدم برآمد کامدم من يا شدم
مي مپرس از من سخن زيرا که چون پروانه اي
در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش بايد و بي دانشي
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن ديده مي بايست بود و کور گشت
اين عجايب بين که چون بينا و نابينا شدم
خاک بر فرقم اگر يک ذره دارم آگهي
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان
من ز تاثير دل او بي دل و شيدا شدم