شماره ٤٧٤: اي برده به آب روي آبم
اي برده به آب روي آبم
وز نرگس نيم خواب خوابم
تا روي چو ماه تو بديدم
افتاده چو ماهيي ز آبم
چون شد خط سبز تو پديدار
بر زرده نشست آفتابم
هرگه که به خون خطي نويسي
من سر ز خط تو برنتابم
هرگه که حديث وصل گويم
دل خون گردد ز اضطرابم
از بي نمکي و بي قراري
در سيخ جهد که من کبابم
وصلت نرسد به دل که از دل
تا با جانم خبر نيابم
من خاک توام تو گنج حسني
بنماي رخ از دل خرابم
در پاي فتاده ام چو زلفت
زين بيش چو زلف خود متابم
عطار ز دست شد به يکبار
وقت است که کم کني عذابم