خط مکش در وفا کزآن توام
فتنه خط دلستان توام
بي تو با چشم خون فشان همه شب
در غم لعل درفشان توام
از دهانت چو گوش را خبر است
من چرا چشم بر دهان توام
از تو تا برکنار ماند دلم
بي تو چون موي از ميان توام
نيم جان داشتم غم تو بسوخت
گر کنون زنده ام به جان توام
روي خود ز آستين مپوش که من
روي بر خاک آستان توام
مي ندانم من سبکدل هيچ
تا چرا رايگان گران توام
کينه گيري ز من نکو نبود
چون تو داني که مهربان توام
چون زنم در هواي تو پر و بال
که نه من مرغ آشيان توام
همچو عطار مانده باده به دست
کمترين سگ ز چاکران توام